مموری کارت ذهن مخدوش یک موجود ناشناخته. . . WTF?!... چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:, :: 23:34 :: نويسنده : Phantom etkh
چند وقت پیش رفتیم حنابندون ک فرداشم عروسی بود. . . من داماد رو تا اون موقع ندیده بودم. . . خوب حنابندونیم ک ما بودیم زنونه و مردونه جدا بود. . . منم شده بودم یکی از عضو های فعال اونجا! ! . . . نمیدونستم داماد چه شکلیه. . . تا ساعت 11 خانواده عروس فقط بودن. . . قرار بود 11 فامیلای داماد بریزن تو! ! . . . 11 شد و در حین این که فامیلای داماد داشتن میریختن تو من دم در بودم. . دیدم یه پسر با اعتماد به نفس داره از وسط خانوما رد میشه بره تو. . . منم یه لحظه غیرتی شدم جلوشو گرفتم! ! ! . . . . حالا داشت 2 ساعت خودشو معرفی میکرد. . . وقتی فهمیدم داماد بود از خجالت بخار شدم. . . ولی بعدش خیلی خندیدیم. . . نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ سلام. . . مرسی ک وبلاگه مارو هم وبلاگ حساب کردین! . . . تو این وبلاگ میخوام خاطراتم رو واستون بنویسم. . حالا چه شاد باشه چه ناراحت کننده و چه مسخره. . .امیدوارم از خوندن خاطراتم لذت ببرین. . . آخرین مطالب پيوندها نويسندگان |
|||||
![]() |